در جادهي عمر ، ديده بر هم داريم
پيداست كه آيندهي مبهم داريم
چوبيم كه ريشهاي نداريم دگر
سنگيم كه رنگ و شكل آدم داريم
دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز... سهراب سپهری
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۱ ساعت 15:44 توسط ts