دوباره مینویسم....

روحم لبریز شده از  کلمات....جملات...

  میخواهم بنویسم....

چشمانم رمق گریه ندارند...اما گلویم  رمق بغض را همچنان دارد.....

بغض چندین ساله...بغضی که رفته رفته با گذشت زمان بیشتر تنم را به لرزه درمی اورد....

برای شماها تکراری است..شاید گویید خوندن وبلاگ یک ترانسکشوال کافیست...همه یک رنگ...همه با یک نوع واکنش به بیرون...همه لحنی بسان هم.....

اما برای تک تک ماها جملات بسانهم هم شباهت ندارند..شاید یک درد مشترکمون رو چندین و چندین بار به زبان اورده و به قلم اورده و بنویسیم..اما خسته نمیشیم ...از گفتن....از نوشتن..

روح ما انقدر ازرده شده است...از ریز ترین تا سترگ ترین مسائل.....خسته نمیشویم...

گوش ما انقدر ازرده شده است....از ریزترین تا ....

چشمان ما انقدر خسته و ملول شده است از.....

اما زبان ما میگوید.....

چشمان ما میگرید...

تا اخرین لحظه ی ابدیت....

به مظلومیت خودمان....دوستانمان....هم نوعانمان.....!!!!

و واقعا که چقدر مظلومند ترانسکشوال های واقعی این دنیا.....مخصوصا ترانسکشوال های خاورمیانه....

ما تنهاترین تنهاها هستیم.....تنهایی ما جزو بدترین تنهاییست ..چون ما تنهایی را با وجود جمعیت زیادی اطرافمان حس میکنیم.....

 

برای ما ترانس ها...صدای پدران و مادران تا دیروز فداکار که بقول خودشان جانشان را نثارمان میکردند..خفه شده است...!!!!دیگر صدایی با این جملات نمیشنویم.....

همه درکمان کردند...غریبه ترین ها درکمان کردند....اما عزیزترینمان ...اصلا!!!

مرا برای چه افریدی خدای حکیم......مرا برای درس دادن به چه کسانی افریدی پروردگارم.....ایا من افریده شدم تا مردم خنده بر لبانشان جوانه بزند بار الهی؟؟؟؟ایا من مایه ی خوشنودی بندگانتم خداوندا؟؟؟

کاش بچه بودم...تا بقدر دوران بلوغم نمیشکستم...کاش همیشه...خاله بازی و لی لی بازی میکردم وهیچ غم و غصه ی دنیا را نداشتم....که وقتی صدای خنده های تمسخر دار ادم هارو که میشنیدم مثل الان نمیشکستم.....اشک ناخود اگاه سرریز نمیشد....

کاش بچه بودم..تا کارم بجایی نمیکشید ...زنگ تلفنم برای این بخورد که....قیمت کلیه ات چقدر است؟؟؟

کاش بچه بودم  و شجاع!!!که بی پروا بگویم هرچه که میخواهم را.....تا مثل الان نه که جرات گفتن مشکلم رو به کسی!!! را ندارم..........و هرروز با چشمانی نم ناک سر به بالین نگذارم و نگویم به امید مرگ ....به امید قطع نفسم...و ندیدن فردای امروز!!!!میخوابم.....

 

کاش بتوانم بگویم که چرا تارک دنیا شدم......کاش بگویم تا بدانید چه بر من میگذرد......چگونه تحمل روزها بر منی که امیدواری را برای دوستانم توصیه میکردم و میگفتم همیشه بخندید تا طبیعت بر شما بخندد سخت است....

                             

                روز های من کم نور تر از روزهای شماهاست...افتاب حیاتم به غروب ابدی رفته

            شب های من تاریک تر و سردتر از شب های شماست ...ماه حیاتم پرده بر خود کشیده

     

     دل هیچکس نمیسوزد به حال غم ناکم...

            مگر سوزد همان شمعی که میسوزد سر خاکم....

 

بدرود